oOoOoOoOoOoO
هفت و سی و پنج دقیقه ساعت زدن انقدر مهم است؟
انقدر مهم است که منتظر نمانی کمی دیرتر بیدار شدنش را ببینی؟
واقعا دیدن اینکه پیچ گاز را تند میگذارد تا چای زودتر گرم بشود برایت جالب نیست؟
مثلا میخواهی چه تصویری زیباتر از تردید داشتن انگشت هایش برای برداشتن نان تست داغ پیدا کنی؟
هفت و سی و پنج دقیقه ساعت بزن
بنشین بگذار کمی با عجله برایت صبحانه آماده کند،خودت هم با عجله چایت را بنوش
اصلا یک شکلی از کنار میز صبحانه جدا شو که با یک لقمه نان و پنیر پابرهنه تا اول پله ها دنبال تو بدود اما بدون ملاقات اول صبح از خانه بیرون نزن
نمی شود که همیشه منتظر روزهای تعطیل بود
نمی شود که تمام نان های اول صبح به موقعه به سفره برسند
نمی شود که کسی چند دقیقه خواب نماند
اصلا یک وقت هایی همین عجله ای صبحانه خوردن ها،همین با تمام کم و کاستی ها کنار سفره نشستن ها، همین کمی با صدای بلندتر دوستت دارم گفتن در راه پله ها حالِ خوبش می ارزد به صدتا صبحانه مجلل
oOoOoOoOoOoO
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دکتر نيستم
اما برايت 10دقيقه راه رفتن،روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست
اما ديوانگى قشنگ تر است
برايت لبخند زدن به کودکان وسط خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى هنوز هم،ميشود بى منت محبت کرد
به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى
يک نفر هميشه منتظر خنده هاى توست
دکتر نيستم
اما به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم که شاد باشى
خورشيد
هر روز صبح
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع ميکند
هرگز، منتظر" فرداى خيالى " نباش
سهمت را از" شادى زندگى"، همين امروز بگير
فراموش نکن " مقصد "، هميشه جايى در " انتهاى مسير " نيست
"مقصد" لذت بردن از قدمهايیست، که برمى داريم
چایت را بنوش
نگران فردا مباش
از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
نيما_يوشيج 💜
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد . اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد
تو چایت را بنوش
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین و با او گپ بزن
میتوانی غرور را کنار بگذاری و عشق زندگیت را به یک شام دونفره دعوت کنی
برای پرنده ها دانه بریزی و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببری
میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی میبینی که چقدر آرامش بخش است
میشود از زندگی لذت برد
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد
مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سروکله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم… چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم
خوب میشد اگر زندگی میکردیم نه فقط نفس میکشیدیم